عکس برتز(عاشق برتزم)
4 شنبه سوری
واااااااااای...میدونید چی شد؟؟؟؟؟ یادم رفت خاطرات چهار شنبه سوری رو بنویسم..... فقط ٢ ساعت تو راه بودی تا برسیم باغ یکی از فامیلامون.... وقتی رسیدیم یکم دور افتاده بودیم از بقیه..... ولی اون فقط مال ٥ دقیقه بود.... بعد از٥ دقیقه شروع کردم به ترقه انداختن وسط کلی آدم در حال رقص بعد از بقیه ی مواد منفجره استفاده کردم... همه حالشون یه جوری بود.... بعدم شام خودیم...... و بعدشم نخود نخود هرکی رود خانه ی خود... البته به این کمی نبود تا ساعت ٣ اونجابودیم :| ...
نویسنده :
:|
17:26
دوستتون دارمــــــ نی نی ها
×-×
خدایا!!!! در گلویم ابر کوچکی هست که خیال بارش ندارد,می شود مرا بغل کنی؟؟؟؟ ...
نویسنده :
:|
17:08
خانم سروری
خانم سروری خیلی دوستت دارم♥ چون 3 سال به علم من افزودی.... با این که پریا رو بیشتر از بقیه ی بچه ها دوست داشتی و یک بار که خیلی خوب تو ذهنم مونده به قول معروف من رو ضایع کردی (جلوی همه ی بچه ها) ولی من با این که پیش ما نیستی و مارو تنها گذاشتی دوستت دارم......♥ برام خیلی سخته که باور کنم یک ساله رفتی... با این که پریا رو بیشتر دوست داشتی ولی من و رویا اومدیم مسجدت... میدونی..... عکسی که کلاس اول با هم گرفتیم رو گذاشتم روی میزم تا همیشه به یادت باشم..... ...
نویسنده :
:|
16:43
معرفیــــ
ســـــلام دوستای خوبم!!!! من نیکیم و ١٢ سالمه امیــــــــــدوارم که از وبلاگم خوشتون بیاد این وبلاگ دفتر خاطرات منه...!!!!! من عاشق kitty و باربی و بچه های کوچولو هستم من یک دختر خالــه دارم که اسمش سایناست خیلی بامزست و دوستش دارم اون 3 سالهشه یه دختر داییم دارم...خیلی گـوگـولیه و اون رو هم دوستش دارم ولی خیلی کوچولو هست 1 سالهشه ...
نویسنده :
:|
16:21
...
امروز خیلی روز خوبی بود...چون تا ساعت ١٠ خوابیدم(بعد از سالیان دراز ) شبش که ساعت ٩ خوابیدم از بس خسته بودم..... ولی خیلی سعی کرده بودم مامانم رو راضی کنم برام اسنک درست کنه ولی من خوابم برد و همشو داداشم خورد...... ولی اشکال نداره...دادشم دیگه و منم خیلی خیلی خیلی دوسش دارم و البته با این که همیشه با هم دعوا می کنیم مهم اینه که فردا قراره که با بابام و مامان بزرگم از اون بیسکوئیت هایی که من خیلی دوست دارم درست کنیم...خیلی وقته از اون بیسکوئیت ها نخوردم. ...
نویسنده :
:|
15:41
روز خوبـــــ
وااااااااای امروز روز خیلی خوبی بود......مرحله اول آزمون علمی رو قبول شدم...تا ١٤ روز دیگه مدرسه نمیریم...کلـــــی بازی کردیم و کلی وندیم و رقصیدیم و از هم دیگه خداحافظی کردیم و ... ولی مامانم......داره خونه تکونی میکنه.... بابامم داره از مسافرت برمی گرده.... ...
نویسنده :
:|
19:07