خاطره ی روز شنبه 29/1/91 :)
هه هه....
امروز واقعا خیلی باحال بود..هه
خانم امین پور بود که گفتما.....
امتحانی که هفته ی پیش بود رو گذاشت امروز....دیروزم گذاشت شنبه و ما هم شنبه ٣ تا امتحان داریم و با فارسی می شد ٤ تا...ما هم بهش گفتیم خیلی سخته برامون اونم کلی جیغ و داد کرد و به بهار گفت خفه شو!!!!!!!!
بعدم از یک گروهی که دو جلسه پیش هی ازشون پرسیده بود دوباره پرسید :)
(کلا" خوشحاله :))
خلاصـــه با هزار و یک بدبختی پرسید و اونا هم با کلی کمک از علم غیب متاسفانه نمره ی خوبی نگرفتن....
بازم خلاصه...بچه ها نقشه کشیدن که مدیرمون،خانم کاروان،زنگ تفریح بیاد تو کلاسمون و ما اعتراضامون رو بهش بگیم...
منم رفتم به بهانه ی آب خوردن بیرونِ کلاس و رفتم توی دفتر.
به خانم کاروان سلام کردم و بهش گفتم:«میشه زنگ تفریح چند لحظه بیاید تو کلاسمون؟»(البته خیلی هم مودبانه!!)(باور کنید)
اونم تخلیه اطلاعاتیم کرد و آخرش بهم رو دست زد و گفت:«شما که امتحانو عقب میندازین بالاخره باید یه روزی بیوفته دیگه»
(ببخشیدا ببخشیدا ولی میخواستم همونجا خفش کنم:()
منم گفتم خودشون هی عقب انداختن اونم با من کل کل میکرد و میگفت هرچی خود خانم امین پور میدونن..
خلاصه منم بد جوری حالم گرفته شد و گفتم هرچی صلاح میدونین اگر خواستین بیاین....
ما هم زنگ تفریح رفتیم اعتراض کریدیم و بالاخره شد سه شنبه..
حالا باحال ترش سر امتحانات ترم بود هرچی میگفت ما میگفتیم نه...ما اون روز فلان امتحان رو داریم
یه دفعه ای...
دیگه صداش در اومد و پاهاش رو کوبید زمین و صداش در نیومد(فکر کنم داشت سکته میکرد)
رفت خانم کاروان رو اوورد و یه وضعی...
حالا این از این...من فردا امتحان علوم و آزمون علمی مرحله دوم دارم اومدم مثل این بیکارا خاطره مینویسم...
میشه برام دعا کنید هر دوتا امتحانامو خوب بدم؟؟؟مرسی:)